از مدتها قبل دایی ، پرویز بهش پیشنهاد داده بود که همگی به اتفاق خواهرشوهرها یه آخر هفته رو بریم گردش. اتفاقا خواهرشوهر بزرگم هفته پیش اومدن شهرکرد و قصد داشتن با هم بریم بیرون اما وقتی شوهرش شنید این هفته با دایی شوهرم قرار گردش داریم گفت ما نمیاییم. اون یکی شوهرخواهرشوهرم هم که مشکل قلبی داره یه مقدار حالش نامساعد بود و گفت ما نمیایم. و چقدر اعصاب خردیه که یک نفر برنامه بریزه و بقیه قر و اطوار بیان. چون قبلا اکثر گردش و مسافرتها رو شوهرم اینا بودیم پرویز خیلی حالش گرفته شد و ما و خانواده دایی، پرویز پنجشنبه شب رفتیم سمت یکی از باغ‌های روستاهای سامان که کنار رودخونه بود و شب همونجا موندیم. و علیرغم اینکه قرار بود بعد از صبحانه برگردیم، تا ساعت 6 عصر موندگار شدیم. از اونجایی که برای ناهار تدارکی ندیده بودیم، گوجه و پیاز و تخم مرغ خریدیم و ناهار رو املت خوردیم که انصافا از کباب دیشبش بیشتر بهمون چسبید.اما وقتی رسیدیم خونه من یکی که مثل جنازه افتادم و دو سه ساعت بعدش فقط تونستم یکم وسایل رو جمع کنم. امروز هم بدجوری بدنم خسته ست و خوابم میاد. البته آریان هم از صبح خیلی بد اخلاق بود و به مامانم که زنگ زدم گفت که نق نق میکنه و بهانه میگیره. امیدوارم سرما نخورده باشیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها